سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوشنبه 103 آذر 5: امروز

برای اولین بار ، پاییز رسید و نفهمیدم ... و اگه میل های تبریک نبود تا الان هم نمی فهمیدم !

دارم اون صبح ( که بعدا فهمیدم پاییز رسیده بود ) رو مرور می کنم :

 سوار تاکسی شدم و رادیو روشن بود و امّ کلثوم می خوند :

... أروح لمین واقول / یامین ینصفنی منک / ما هو انت فرحی وانت / جرحی وکله منک / أروح لمین ...

نمیدونم چه قیافه ای داشتم که راننده ازم پرسید که چمه و چرا ناراحتم ... جواب سر بالا دادم ؛ 

تلخندی زد و گفت : مع لیش ... الحیاة کلاّ عذاب یا زلمی ! ( عیبی نداره مرد ! زندگی همش عذابه)

... با همدلی و همزبونی جواب دادم :  مزبوط ... انا معک میه بالمیه ( درسته ... من کاملا با تو موافقم ) و رفیق شدیم و شروع کرد به درد دل ...

اون حرف می زد و من احساس می کردم زندگی آروم آروم داره به من یاد میده که حتی شادیاش هم فقط فرصتیه برای آماده شدن برای رنج بیشتر 

 ... پاییز رسید ؛ اگر این مه غلیظ جایی برای تماشا بگذارد ...

 و لیس من صفاتک یا سیّدی ان تأمر بالسؤال و تمنع العطیّة ! 

منتظر بارون میمونم که به قول سیاوش : منم عاشقترم انگار وقتی بارون میباره ...


 نوشته شده توسط محمد در پنج شنبه 87/7/4 و ساعت 11:10 صبح | نظرات دیگران()

بالا

بالا